قوله: کذبتْ قوْم نوح الْمرْسلین، إذْ قال لقوْمه أ لا تتقون. مضمون این آیت بیان کیفیت دعوت است و بیان صفت داعى. هر آن کس که دعوت کند و دیگرى را بر الله خواند راه وى آنست که نخست او را بتقوى فرماید چنان که رب العزة گفت حکایت از پیغامبران که گفتند که: أ لا تتقون. آن گه سخن که گوید بغایت تلطف گوید تا سخن در ایشان گیرد و بقبول نزدیکتر بود. نه‏بینى که رب العزة موسى و هارون را که بر فرعون فرستاد ایشان را بتلطف فرمود، گفت: فقولا له قوْلا لینا لعله یتذکر أوْ یخْشى‏. و مصطفى (ص) هم چنین فرمود که: قلْ إنما أعظکمْ بواحدة... الآیة، و پیغامبران درین قصه‏ها که با امت خویش بلطف گفتند که أ لا تتقون نگفتند: اتقوا الله و اتقوا عقابه، که در آن نوعى خشونت است و دلهاى قومى از آن نفرت گیرد. این چنان است که گوید فرا دیگرى که: افعل کذا! فرمانى است جزم از رفق و لطف خالى، چون گوید: الا تفعل کذا همان فرمانست اما بلطف و رفق آمیخته و در دل شنونده آویخته. أ لا تتقون فرمانست بتقوى، و تقوى اصل همه هنرهاست و مایه همه طاعتها، خداوندان یقین را میعاد معاد را جز از تقوى زاد نیست، و تزودوا فإن خیْر الزاد التقْوى‏ و عورت پوش قیامت را جز لباس تقوى لباسى نیست، و لباس التقْوى‏ ذلک خیْر. لباسها انواع است، آن لباس که خود در توان پوشید و خود بیرون توان کرد سهل است، کار لباس تقوى دارد که حق تعالى در کسى پوشد: یکى را بلباس اسلام پوشند، گه افتان بود و گه خیزان، آخر بعاقبت رسته شود، یکى را لباس ایمان دهند هم افتد و هم خیزد، اما کم افتد و بیش خیزد و زود رسته شود، یکى را لباس تقوى پوشند شاد زید و شاد میرد و شاد خیزد، یکى را لباس مهر پوشند بى‏قرار زید مشتاق میرد و مست خیزد.


و بدان که وجوه تقوى در قرآن بسیار است و مرجع آن با پنج معنى است: اول تقوى است بتوحید از شرک، چنان که الله گفت با موسى کلیم: فسأکْتبها للذین یتقون فسأوحیها یعنى الرحمة فى الآخرة للذین یتقون الشرک، دیگرى تقوى است باخلاص از نفاق چنان که گفت: یا أیها الذین آمنوا اتقوا الله اى شما که ایمان آوردید بپرهیزید از آن که بر آزار من خیزید، یا اخلاص در کردار خویش بنفاق و شک بیامیزید، از آزار من گریزید، قدر خویش بدانید و از راه غرور برخیزید تا بآتش قطیعت بنسوزید و کونوا مع الصادقین با راستان و راستگویان باشید، سدیگر تقوى است بصدق از ریا چنان که رب العزة گفت در قصه هابیل: إنما یتقبل الله من الْمتقین. آرى کار از شایستگان شایسته است و از شستگان شسته. چه پسندیده آید از مجتهدى که او را نخواهند؟! کجا رسد او که پاى او به بند نبایست‏ ببندند؟! نه مشک بوى خریده و نه عسل حلاوت جسته. حنظل و خرما در یک تربت و بیک آب رسته، پس کار در عنایت بسته، نه در طاعت بسته، آن کند که خود خواهد و آنچه خواست نه فزاید و نه کاهد، ارادت ارادت اوست و مشیت مشیت او: یفْعل الله ما یشاء و یحْکم ما یرید، چهارم تقوى است بسنت از بدعت، چنان که رب العزة گفت: امْتحن الله قلوبهمْ للتقْوى‏ خالص کرد و پاک الله دلهاى سنیان پرهیزگارى را، دلهایى از بدعت زدوده و بسنت آراسته، بخشیت دباغت داده، بشرم زنده کرده، باخلاص روشن کرده از بهر صحبت خویش را، پنجم تقوى است باجتناب از معاصى چنان که در قصه یوسف گفت: إنه منْ یتق و یصْبرْ. این تقوى اشارت است بروز خلوت راعیل و این صبر اشارت است بروز در چاه افکندن یوسف، هر که از معاصى بپرهیزد و بر محنت صبر کند، فإن الله لا یضیع أجْر الْمحْسنین الله ضایع نکند مزد نیکوکاران.


قوله: إنی لکمْ رسول أمین در قصه پیغامبران گفت که ایشان صفت امانت و استوارى خویش بر امت اظهار کردند هر یکى ازیشان گفت با قوم خویش: إنی لکمْ رسول أمین، زیرا که شرط داعى آنست که در میان قوم خویش بامانت و دیانت معروف باشد تا دلها بوى گراید و آن راستى و استوارى وى ایشان را بر قبول پیغام دارد. نه‏بینى مصطفى (ص) پیش از مبعث وى او را محمد الامین میخواندند؟ از آن که او را بامانت و دیانت شناخته بودند و براستى و استوارى معروف گشته امانتها بنزدیک وى مى‏نهادند و در همه کارها اعتماد بر کرد و گفت وى داشتند. بلى بعد از مبعث قومى که زخم خورده عدل ازل بودند ازو برگشتند نه از آنکه در راستى و استوارى وى بشک افتادند که رب العزة میگوید: یعْرفونه کما یعْرفون أبْناءهمْ.


لکن من اسقطته السوابق لم تنعشه اللواحق. هر که در وهده «نبایست» افتاد طاعت او همه هبا بود و دل وى همه هوا بود. یقول الله تعالى: و أفْئدتهمْ هواء و ما أسْئلکمْ علیْه منْ أجْر إنْ أجْری إلا على‏ رب الْعالمین، خبر عن کل واحد من الانبیاء: انه قال: ما أسْئلکمْ علیْه منْ أجْر لیعلم الکافة ان من عمل لله فلا ینبغى ان یطلب الاجر من غیر الله، هر که در راه خدا روزى قدمى بردارد مبادا که اگر طمع ثواب دارد بغیر او دارد یا حاجت خود بغیر او بردارد. بموسى وحى آمد که: یا موسى حاجت خود بمن بردار و هر چه خواهى از من خواه حتى ملح عجینک و علف شاتک. این خود درجه مزدورانست که عمل کنند و گوش بپاداش دارند، باز عارفان را حال دیگرست و کار دیگر. ایشان عمل که کنند نه از بهر پاداش کنند و پاداش بر روى عمل تاش دانند.


پیر طریقت گفت: شمار على کل حال با مزدوران است با عارف چه شمارست؟ عارف خود مهمان است. مزد مزدور و نزل مهمان در خور، میزوانست. مایه مزدور حیرت و مایه عارف عیانست. جان عارف در سر مهر او تاوانست جان او همه چشم و سر او همه زبان است، آن چشم و زبان در نور عیان ناتوانست، مزدور را نور امید در دل تاود و عارف را نور عیان در جان، مزدور در میان نعمت گردان و از عارف خود عبارت نتوان. نفس عارف را قیمت پیدا نیست، دانى چرا؟، که آن نفس از حضرت جدا نیست. قالب چون صدف است و نفس چون جوهر، مبدأ ان از حضرت است و مرجع آن با حضرت، گر آن نفس ازینجا بودى نفسانى بودى، و اگر نفسانى بودى حجاب تفرق بسوختى. آنچه نفس عارف سوزد آتش دوزخ نسوزد از بهر آن که آن آتشى است که دوستى آن را مى‏افروزد.


ففى فواد المحب نار هوى


احر نار الجحیم ابردها.

عارف کى بود؟ او، که از آواز صور آگاه شود یا هول رستخیز او را مشغول دارد، یا دود دوزخ بدو رسد یا نعیم بهشت برو آویزد امروز همه جهان در شغلند و ایشان با یکى، و فردا همه خلق در نعیم غرق و ایشان هم با آن یکى.


تسبیح رهى وصف جمال تو بسست


و ز هشت بهشتمان وصال تو بسست‏

اندر دل هر کسى جدا مقصودیست


مقصود دل رهى خیال تو بسست‏